مینا ...


من

مسحور جاذبه ی بی بدیل عشقم

در میان پاییزهای رنگارنگ...

و سرمست....از این همه شاعرانگی و زیبایی

.

.

.

مینا!؟دوستت دارم :)

پاییز وار!

اصلا مگر می شود پاییز بیاید و صنم حرفی برای گفتن نداشته باشد؟

صنم هنوزم هم جوان است:))))))))))))))))))))))

میبینی دارد قهه قهه میزند؟

از همان خنده هایی که دلبری می کند!

البته که پاییز همیشه شادم میکند...البته که پاییز فصل عاشقان است

من هم پشت کامپیوتر زهواردررفته ام مدام تایپ میکنم و خودم  لذت میبرم

نمیدانم چرا ما ادمها همیشه دوست داشتیم دیگران از نوشته هایمان لذت ببرند برای همین دنبال این بودیم که افراد زیادی وبلاگمان را بخوانند لایکمان کنند و مورد تحسین های دروغ و راست انها قرار بگیریم

نمیدانم چرا اینطور بزرگ شده ایم که همیشه شادی را در نگاه دیگری جست و جو کنیم؟خودمان را در دستهای دیگری شکوفا ببینیم؟چه میشود خب وقتی کسی نوشته های وبلاگ ِ خاک گرفته ام را نمیخواند و من صرافا اینجا تایپ میکنم تا که بلند فکر کرده باشم....به همین سادگی!

که از برای روزهای پیری اینها را بخوانم و دلم غنج برود برای تک تک حس های بنفش

برای همین خزعبل هایی که الان از تایپش خنده ام گرفته

چه میشود تنهایی خودم از خودم لذت ببرم؟کاری که هیچ وقت نکرده ام 

به خاطر اخلاق مزخرفم که فکر میکنم ادم تا جایی که میتواند باید معذب باشد....مبادی اداب باشد....حتی با خودش!مبادا که حمل بر خوستایی و غرور گردد

اصلا چه اشکالی دارد من هم گاهی به اندازه ی ان دختر ِ دماغ عملی ِ کج وکوله به خودم مغرور شوم!؟:))

آخر من زاده ی ابان ِ همین پاییزم....اصلا نیاز دارم به این غرورها:)))

و اما پاییز

پاییزی که عصرهایش غمگین تر از هر سال است،

من خوبترم اما!

برای آمدنش خوشحالم و پی دلتنگی هایش را به تن مالیده ام

به استقبال این عصرها میروم که در اجتماع عظیم ادم ها صدای عبور کسی را نشنوم و موزیک گوش کنم....اول تر از خودم  رد شوم و در نوسان میان خانه و اتوبوس وخانه و خیابان و خانه و دانشگاه

دچار انفصال شوم

انفصال....انفصال...عبور سرد و سریع از ادمها

من عاشق انفصال ام

لحظه ای بگذار کنار پنجره بایستم.....نسیم میوزد.......کمی حرف نزن...بگذار پرواز کنم..بگذار نباشم

در روزهای پاییزیه جوان!


دوستت دارم پاییز


صنم

93/7/4

جمعه ی جماعت!

امروز رفته بودم جایی

ظهرِ پاییزی بود و رسیدم سر خیابان که سوار بر تاکسی شوم و راهی خانه.ناگهان چشمم به اتوبوس افتاد پس منتظر ماندم تا بیاید  و سوارش بشم!!

سوار که شدم زیاد حواسم به جمعیت داخلش نبود اما توجه ام را پیرزن چادری جلب کرد که کنارم ایستاده بود و ذکر میگفت....

بعد که برگشتم دیدم  زن های زیادی هستند که ذکر میگویند!بیشتر که دقت کردم  دیدم چقدر همه پیر زنند! یعنی مشتی پیر در یک اتوبوس خط واحد...

گویی همه شبیه به هم بودند حتی یک زن جوان داخلشان نبود.

همه چادرهایشان را جلوی لبهایشان گرفته بودند و ذکر میگفتند!همه مسن و یک هاله ای از مذهب در چهره شان نمایان بود

رو به مرد ها کردم 

دیدم به... اینجا نیز مشتی پیر مرد که دقیقا همشکل و  انگاری هم فکر و انگاری همه از یک جای مشترک می آیند!

با هم سوار شده اند و با هم پیاده خواهند شد!!

بله درست حدس زده بودم....امروز جمعه است!

انها نمازگزارانی بودند که از نماز جمعه بر می گشتند....چقدر برایم جالب بود این لمس لحظه به لحظه ی مردم هنگامی که نمیدانم کیستند و از کجا میآیند و من تنها از ذکر ها و چادرهای همشکل و نگاه های شبیه هم و هاله ی غم هایشان فهمیدم که اینان مردمان ابله سرزمین منند که در فراغت پیری به نماز جمعه میروند تا یک چند ساعتی از جمعه شان سپری شود...در کسالت باری روزهای پیری آن هم!

و چه جالب که کارهای جماعتی همه را همشکل میکند!نکند همان اتحادی که میگویند این است؟مردمی خسته و پیر و ناامید؛با فوجی از تردید ها و شک ها در نماز جماعتی تکراری

اما همین پا به سن گذاشته های سرزمین ام را خیلی دوست دارم.گاهی حتی به این سادگی و ابله بودنشان حسادت میورزم.....

کاش دلخوشی ام شبیه به حماقت انها بود

کاش من هم پیرزنی چادری با ابروهای پرشده بودم که داشت روز جمعه در اتوبوسی کهنه و پر سرو صدا ذکر میگوید....

بی هیچ اندیشه ای!

اخ!چه سبک....اینکه اندیشه نداشته باشی؛رها باشی و در نوسان میان خانه و اتوبوس به انتظار در کردن خستگی ِحلال باشی!

دلم به اندازه ی عصرهای پاییزی سنگین شد.....

تازه به این عصر سنگین و پروقار پاییز غروب جمعه را هم اضافه کن!

اخ که پیر زن...دلم در نگاهت....دلم در صدایت....در زمزمه های ذکرگونه ات!

پیرمردها هم درست شبیه به همان پیرزن ها بودند همه شان به ناکجاآباد هم مسیر....در این میان که من بی مهابا زل زده بودم به چهره هاشان؛یکی از آن ریش سفیدهایش نگاهم کرد....سرتاپا،شاید اندام دخترانه ام را برانداز کرد

آخر میدانی این جنس مردهارا باید خوب بشناسی!

 مثل من:)

که هرگز هیچ مرزی برای خود ندارند

بعد من هم نگاه در نگاهش شدم

دوباره نگاهم کرد!

دیدم چه ساده میشود ایمان ِ تلمبارشده در نماز جماعتشان را به یک جا بخرم!

فروشندگان سستی هستند انگاری....

شاید هم بازار خراب است و اینان خسته....

هر چه بود سر در لاک خود کردم و یک آن با خودم گفتم کاش تبلتم اینجا بود و سریع تمام این حرف های موریانه وار راکه از ذهنم عبور میکردند تایپ مینمودم.چرا که میدانستم تا این اتوبوس ِ جنگ زده ی سرزمین ِ فقیرم به خانه برسد شاید خیلی از حرف ها از ذهنم بپرد.و به راستی چقدر ما فقیر هستیم!

 به خاطر این که  باید بهترین و بیشترین ساعات جوانی مان را در مسیر های ِ غمبار به بهانه ی نداشتن ِ کرایه های گزاف سر کنیم و لحظه هایی که به جوانی تعبیر میشوند در صورت ِ مشتی زن خلاصه کنیم؛وقتی که مثل من ناچار باشی مسیرهای زیادی طی کنی!

روزهامان سپری میشوند یکی پس از دیگری....بی فایده!

به اتلاف انرژی هایی که می تواند به تابلویی تبدیل شود... به شعری؛کتابی؛عکسی...در راه رفتن ها و مسیر ها دارد ذره ذره هرز می رود!

ومن اگاهانه مابقی زمان داشته ام را روی مبل دراز می کشم و به 26 سالگی ِ فرود آمده در آیینه دست می کشم!

.

.

.

تویی که میخوانی ام که البته جوان هستی.....قدر این پاییزهای خنک و این روزهای سرشار را بدان:)

حتی وقت هایی که فکر میکنی توی اتوبوس بغل دست ِ ِِادم های عوامی ایستاده ای و روزی تو نیز پیر خواهی شدو در مسیر نمازهای جماعت!!!عمر خواهی گذراند


با احترام

صنم

93/7/4