یک وقت چیزی هست،بسیار خوب هست،

اما بحث بر سرآن چیزی است که باید باشد!!!




:سنگی برگوری-جلال آل احمد

ساقی!

گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش

سپرکن

گر تیر طعنه آید جان مَنش

نشانه آ

...

ببار سفیدک ام:)

دانه دانه....رندانه رندانه

و طعم نرمی این زمستان...در مشت های من گوله!شده اند

طعم سفیدی با طراوت!برف و زیبایی منحصر دردرختان،

که از خودش نیست این زیبایی...اکتسابی ست...خاص است....

سفید است نه سبز!

همه ی عیب هایش را می پوشاند..با سخاوت است مثل خدا که همیشه با سخاوت بوده.

می بارد..بی امان به سطح شهر

نگاه نمی کند آسفالت است یا سنگ فرش

زیبا است یا زشت،

فقط می پوشاند و یک رنگ می کند همه ی زمین را!

و چه رنگی بالاتر از سفیدی!!!

به یک رنگی اش قسم...

ریه هایم تصفیه شدند!!از صداقتش

دلم آدم برفی می خواهد...

از ادمک ها که وفایی ندیدم؛ شاید آدم برفی خوش یومن باشد

شاید....




پی نوشت:

خدایا چه قدر تو نازی!!؟ چه زود آرزوهای منو بر اورده می کنی؟

همه ی دنیا و آدماش و قشنگیاش یه طرف

برفی که الان داره اینجا میباره  یه طرف!

سپاس...فقط همین!

(:هنوز هم زمستان:)

اینجا

ساعت

همیشه

رو به دلتنگی های ممتد جوانی ست!

اینجا

سال های وبایی رقم می خورد از یک شبه عشق!

و من...

محکوم به وارونه کردن ساعت شنی

که مدام و مدام خالی می شود از لحظه هایم،

...

همه ی هیچ جاهایم-درد-می کند

به کولی بازی های این دل....

و گردن روی شانه انداختن که:چه قدر سختم است -بی تو-

گرچه این خودی که-من-شده خوب می داند

هیچ تناسخی در حقیقت های شیرین این روزها وجود ندارد!

مهم نیست که هی بگویند-حقیقت تلخ است-

گاهی می توان شیرین اش کرد...با شکلات های عسلی قفسه زندگی ات!

و نگذاشت که "طاقتم" طاق شود

از ناآگاهی های آگاهانه...

و تمام تلاشم را خواهم کرد

برای نگه داشتن -زندگی-سر جایش!

و خواهم پوشاند تمامیت باورم را از بی باوری نبودن ها

که سردم نشود از دست این زمستان قلدر!

دلتنگی ها را می شود گذاشت زیر بالش

و به سراغ تردی برف رفت:)))

تردی برف!

زمستان چه قلدر شده...

پاشنه ی پاهایش را بلند کرده و گردن کلفت می کند به بهار که:کجا؟؟؟من هنوز هستم

آن وقت من خوشحال از این طعم نرم زمستان...

سفیدپوش  شدن درختان را به نظاره مینشینم...مدام!

از شاخ و شانه  کشیدنش خوشم می آید!

:)

بوی بهار:)

به گنجشک ها علاقه دارم،

که یک مرتبه حیاط را پراز سروصدامی کنند

و بعد یک مرتبه معلوم نیست از چه می ترسند

و پچ پچ کنان توطئه ای و ...

بعد دوباره می پرند!


آلزایمر!

"اینجا که من هستم..........سوره های نازل شده بر پیشانیمان که انگار نه انگار،

که یعنی جای شما سبز یا هر رنگ که بیشتر دوست می دارید،

 که خیال بد به دل راه ندهید که من، حالم عجیب خوب است، آنقدر که

فکر می کنم حتما 10 دسامبر شده و ما به زودی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی خواهیم کرد.

چه زود بسیار شدند، رفیق هایی که استقامتشان برای روزهای درازم کم شد!!! پس یادم شما را فراموش !!!

خوب که نگاه می کنی، می بینی، تنهایی ، سرنوشت محتوم و مختوم همه ی ماست، مثل سقوط که قصه ی همه ی ما بود، وقتی پرده و پشت پرده و پنهان و آشکارمان یکی بود! یادت آن روزها را فراموش چه زود!!! اما فقط ما می توانستیم خاطراتمان را بشماریم. روز به روز، مو به مو، فقط ما!

کسی هست که گوشم را بپیچاند که هی دختر! صداهای پیچیده در گوشت را فراموش؟ پاهایم دراز نشده، جمع شد توی شکمم و زانو به دل کوبیدم که، دختر هیس، آرامتر، بخند باز، دانی که! دنیا اساسش بر پوچی است. دانم من، شما هم پس!

سالی که نکو باید می بود، از زمستانش پیدا شد! آخ که چه تهوعی وجودت را می گیرد، وقتی باید حواست جمع باشد که به کسی بر نخورد، اصلا بخورد! به همه ی جهنم ها و درک ها . اگر هم به جایی از کسی فشار آمد، لطفا همان قدر که به کرده های من فکر می کنید، به کرده و نکرده هایتان هم سری بزنید! مرور خاطرات و خط زدن روی آنها، مثل آتش زدن نوشته هایی می ماند که باید خوانده می شد و چه به که نشد. دلت آب خنک می خواهد آنوقت! توی کاسه ی مسی شاید، که هر شب توی سرم می کوبند و می کوبند و می کوبند و اصلا دلم نمی خواهد جای کسی خالی باشد در آن ساعت های کثافت گرفته، دردش، که درد سر می شود، نه مسکنی می خواهد و نه ...فقط خواب و بیداری بعدش، با پلک هایی سنگین، گریه کردی انگار که یادت نیست.

گاهی برای مبارزه باید فرار کرد، که ببندی کوله ی جنگت را و آماده شوی برای دریدن.

بندهای پاره را گره زدن، مثل خندیدن به ریش خود می ماند. زخم و درد، همیشه زخم و درد می ماند، حتی اگر حکیمه باشی!

آقا جانم، خانم جان ترم، من آدمم نه آهن! خوب؟؟؟ من بلند می شوم هزارباره و می خندم به ریش زندگی و می خندانم زندگی را، شما هم هنرتان را خرج کنید کتاب زادگان محترم!!!

راستی ، تا یادم نرفته،

مفت چنگتان، هر چه دارید و ندارید و ترس دزدیدنشان توی چشمهایتان فریاد می زند".  

 

(نوشته شده توسط حکیمه)

نوستالژی...

برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی ...

نترس گردوی کوچک !

آنچه سیاه می شود روی تو نیست، دست آنهاست . . .

لیلی:)

باران می بارد...

به حرمت کداممان نمی دانم!

من همین قدر می دانم باران صدای پاک اجابت است

و خدا باهمه ی جبروتش

ناز می خرد!

....نیاز کن...

:....:

ماه من...


نماز آیات می خوانم وقتی گرفته ای!

به حرمت دل شکسته ی این شب شهادت!

خدایا...؟  

خدای ِبنده های"بد"!!؟  

"بنده های خوب"! فکر می کنند تو خدایی نمی کنی برای ما...

 

                  خدایا.............خدایی کن!  

 

ساده ترین دوست داشتن ها:)

زن رو باس بغل کرد و بی دلیل بوسش کرد
حتی وختی آرایش نداره،
موهای دست و پاش یه کم درومده
دو روز وخ نکرده ابروهاشو برداره
موهاشو برات براشینگ نکرده
پیژامه ت رو پوشیده
و خودشو گوله کرده تو تخت
تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو داره
که سرشو فرو کرده تو بالشت
که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت
با هر نفسش بکشه توی ریه هاش
زن رو باس بغل کرد و تو بغل نگه داشت
و با همه شلختگی ظاهریش عاشقونه بوسش کرد
تا احساس امنیت کنه
که مردش همه جوره دوسش داره:) 

 

------------ 

این اخریش بود:)