:+

ذهنیت آشفته ای دارم این روزها...دلم اخرین روز سال است...

شلوغ و بی نظم...تلو تلو می خورم افکارم را


بهشت-اینجاست

اتاقم مثل بهشت می مونه

وقتی باد  پرده های سفیدشو...با گلهای سبزش! کنار می زنه

وقتی میرقصونه تار و پودشون رو

تختم روبه روی جفت پنجره هاست

دراز می کشم و زل می زنم به خنکای نسیم!

نمی دونی چطوری خنکاش مثل یخ در بشت می چسبه

روی تک تک اعضات ته نشین میشه...

به اوجش میرسونه سرمستیتو...

نمی دونی تو بعدظهرای سوت و کور که همه مردم چرت می زنن و گنجشکها پچ پچ..

چه حالی داره  تو توی اتاق بهشتیت تنها و آروم....با موزیکی ...زندگی کنی و زل بزنی به سکوت!

و باد....همچنان پرده ها رو با نفساش به اوج برسونه!

فقط دلت بخواد دل بدی به عشوه گری هاش

دلت بخواد یه پری بشی و بچسبی دامن ِ پرده ها رو با اونا اوج بگیری

خالی از هرچه- من- بشی!

دلم می خواد موضوعی نداشته باشم که بهش فکر کنم

وقتایی که ظهرای زندگیم اینطوری بهشتیه

بهترین کار اینه که گوشی موبایلو خاموش کنم و برای دقایقی همه ی اونایی که من براشون"شیک و مجلسی" هستم رو بزارم کنار

خودمو از دست رس-بزارم کنار!

دوست دارم تو این تنهایی خودم....غلت بخورم و غلت بخورم و غلت بخورم

حالمو نمی  فهمی...اما روزایی که حال و هوای اتاق مجردیت اینطوری شد یادم کن!

بی خیالی ِ وسوسه انگیزیه

.

.

.

من و بعدظهرهای تابستان

صنما ....رها کن!

بنویس برایم....آی صنم

از دل آشفتگی هایت وقتی که از جنگل استعاره می گذرانی شان

وقتی که دل شوره های شیرینت درست از آب در می آید

که بی خود نیست-بی قرار-ی

وقتی که از دست می دهی تمام یتش را

در ساعت های دم کرده

در روزه داری های فقیرانه ات

که بدانی  تمام اینجا برای تو است با وسعت غمناکی اش

و تنها -تو- میتوانی ارامش کنی

وقتی که نیستی

وقتی که بیمارستانی!

وقتی که می پرسی:how are you?

و صنم... به مینا میگوید:کلاس زبان چقدر بد است

و چرا زبان میخوانی!!!

.

.

.

دلم برای خودم-تنگ-است

و صرفا برای خودم!