کار-نامه4

غره مشو بر حسن رفتار خویش

                      

                               به تحسین نادان و گفتار خویش!

کار-نامه3

اصن ما عاشق خستگی هستیم!

اینکه مقداری!عرق جبین ازمان بریزد و چوب کبریت چشمانمان هم بشکند و خرسند از اینکه تا همه ی توانمان کار کرده ایم در خط واحد منتظر بمانیم!

به قولی:"دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست"

انگاری یه تعهدی به خدا داریم که وقتی کاری میکنی با جوون و دل!انجام بده

تا اخرش!

بعد وقتی که پنجه ی پاهات دارن به کفشت کتک میزنن و گلایه...

حس پیاده روی خفه ات کنه-

خسته..........شدید!

اما خوشحال از این خستگی و دوری از بطالت!

چه کاری ه حالا!

مرضه دیگه...


کار-نامه2

یک مردی هست آنجا(دانشگاه را می گوییم!)

که زلال تر از نگاهش ندیده ام!

به جان نمانده ام -قسم-

انقدری مقید و سر به زیر و نجیب است که ادم دلش می خواهد یک نمونه داشته باشد برای تکثیر!

ماه ها یا نمی دانم سال ها میشود که اینچنین انسان!هایی دور  برم ندیده بودم

قانع

خجالتی و مقید

که اینها نه در کلامش...

در لحن صدایش!

صدای نگاهش!

نگاه به پایین اش!

شیوه ی چای تعارف کردنش...

وای....وای...خدای من

آقای آقاجانلو را که در 6 ماه تنها 500 تومان حقوق به خانه برده

سلامت و دور از ماها نگاهش دار!

.

.

.

کار-نامه!

باز هم خرداد...فصل امتحانا!

امروزمراقب یه سری از بچه!های ارشد بودم

عجیب شلوغ!!

منم که چی...روم نمیشه بگم لطفا ساکت فوق لیسانسای مملکت:دی

یه هوو یه اقای سن بالایی بهم گفت:خانوم خطکش دارین؟

خیلی خسته بودم  هیچ کسی هم تو سالن نبود

به آ.آهور گفتم گفت نه نداریم....

اومدم نشستم یه ان دیدم اون اقا یه دست نداره:(

خیلی خیلی ناراحت شدم و یه جوری دلتنگ!

به یه نفر گفتم آ.آهور رو پیج کنن بیاد پیشم....

اومد  ازش خواستم هر طوری شده یه خط کش بدن

ایشونم گفتن از اتاق خودش بیارم بهش

واقعا یه لحظه هایی یه اتفاقای کوچیک باعث به درد اومدن عمق روح آدم میشه.اینکه چه قدر نقص ظاهری می تونه ترهم آوربشه در عین اینکه همه ی ماها دارای نقص های باطنی فراوانی هستیم

از اینکه هنوز سخت!نشدم خوشحالم...

و از اینکه قدر چیزهایی که دارمو نمی دونم ناراحت

از اینکه اون مرد محترم و آروم با یه خجالتی از من خط کش خواست-دلتنگ-م

...

!

قیژ قیژ...دیال آپ!

خسته مان کرد...

سفرنامه 1

پریشب ها خواب یار!می دیدیم...


پریروز ها رفته بودیم تیشه های فرهاد را عکس بگیریم

عکس می گرفتیم تا از زحمت نگاه کردن معاف شویم!

اما چه خوب؛

فرهادهایی هستند که تیشه بر ریشه ی عشق نزدند!

دل نکندد...

کوه کندند!

و مهر بانو....شیرین ِ فرهاددلم را سرپانگه می دارد

که می دانم عشق زیباترین حس است.

فرهاد؟گرچه عمویم در سال2000وچند تورا نادانی میداند که دل سنگ شکافتی

من اما تورا از جنس ِ غریب لحظه هایم می ستایم!

که بیستون ات سالها مردمان را به خودش می آورد...

که عشق-همیشه-پابرجاست


15/3/1391

کرمانشاه-بیستون

پیرمرد ِ منتظر!

دلت...

نگاه تنهایت...

.

.

.

می ستایمت

نقطه سر خط!

"امسال تصمیم بر ان گرفتیم که از پرت و پلا نوشتن دست بکشیم؛ چرند و پرند بنویسیم!

می خواهیم اغواگرترین !!!کارهارا یک جا دست چین کنیم و مدام تکرار!

می خواهیم روزهارا-ببینیم-با عینک کوری!

به به...چه هوای خوبی شده...اینجا اردی-بهشت-هست هنوز!همه چیز خوب به نظر می رسد

اوضاع از حالت غیر عادی در امده.من،توو او خوب شدیم و تا شاید روزی که توی اتوبان همت بشود کشتی راند و ما هم برویم تویش...

و بعد این همه آشتی-اشتی!!!قهر-قهر

تا روز قیامتی که در کار نیست...

بریده ام

نه پاره شده ام و هرتکه ام جایی مانده!

با یک چیزهایی خداحافظی کردن سخت است اما غیر ممکن نیست!من خداحافظی می کنم با تمام سلام های بی جا و بی موقعه ی این زندگی سگی!

"تو"خوب...همه خوب....و همه ی مردم این شهر نجیب!من یکی بد....

و با ارزوی لانه هایی آرام برای کلاغ های که به خانه رسیدند

هیچ بادی نلرزاندتان!

«انزوا برهر درد بی درمانی دواست»"

------------

همه ی همهمه هایم پیش کشتان....همه ی حس و حال غریب ام در دنیای لغت و لغت نامه های آب کشیده تان!

که کاش این قانون رفتن هم مثل قانون جاذبه علمی شود روزی...خوب یا بد همه می روند،حالا کجا و چطور به درک!

------------------------

این-من- هم از خیل ادم ها می کَند و میرود،جسمش اما هست...روزنوشت هایش هم هست

می نویسم...از هر دری...بی پرده!

اما آنسان که باید از دل می نگاشتم و از دل  می سرودم...برای کسانی که از دل دوست می داشتم،دیگر نمی شود.

این تاریخ ،خود ِدرونم را دور می ریزم و یک -من-ی عوام بجای میگذارم که همرنگ هزاررنگ ی های جماعت ریقو شود و دم نزند.

که دیگر دلم پر نیست از همکلاسی های نامرد ِ کوچکی که بر خود ِ حقیرشان مغرور گشتند و با پشت کردن به من خیال کردند اینگونه می توانند غسل تعمیدی بدهند همه ی کوتاهی هایشان را...که گمان بردند خدا هم تنهایم می گذارد!(عبث پندار...)

دیگر دلم نمی گیرد وقتی پایم را به آن دانشگاه ِپالایش یافته می گذارم و چشمم به گوشه گوشه ی حیاط کوچکش می افتد دلم برای همکلاسی ها غنج برود که به چه!

به یاد تولدهای دور همی و شیرینی های پشت حیاطی..به یاد نگاه های دزدکی و خنده های ریز زلال

که حالم بد شود از برای 4سال رفته ی مهم!


اینطور گمان نشود که جدیدا!!!ماجرایی رقم خورده ..که من غر گرفته ام!

نه....دل من خیلی وقت است که پر بود-از دی ماه... منتهی حیف! میدیدم این روزها که درگیر جشن و پایکوبی هستم با بالا اوردن این لغات ِ پر کینه اوقاتم را تلخ کنم. حالا که دستم خالی است و خوب فکرهایم را کرده ام خواستم به گوش ِ ان افراد حقیری که به خودشان اجازه دادند بریزند و بپاشند وبعد بگویند همه ی تقصیرهای دنیا زیرسر صنم است برسانم که هرگز در هیچ جای زندگی ام برایم مهم نبوده اند و بعد این هم نیستند...که من دلخوشی های خودم را چسبیده ام و اصلا به همه ی جهنم ها و درک ها می فرستم بی حرمتی هایشان را!

که بعضی هایشان به غلط کردن های دردناکی هم افتادند و بعضی هایشان هم فرهنگ و اصالت خانوادگی شان را در حرفهای چاله میدانی بهم اثبات کردند!

بعضی هم از آب گل الود ماهی گرفتند و قاطی ماجرا شدند!!و همه دست به یکی از برای رنجاندن من

که مبادا یکیشان هواداری کند...

زهی

گمان بردند مارا غمی می اید از اکیپ های پوشالی شان!

چه باشند چه نباشند دلم را شکستن

...

در برهه ای هستم که خود را مستقل از هرچه دوست و دانشگاه  می بینم

می خواهم دل بکنم از شهرتان....می خواهم خودم را درشهری دیگر جا بگذارم و فقط خدارا سجده ی سپاس بجای آورم

باید رفت

مثل سهراب...

مثل همه ی رفتنی ها

همه ی همکلاسی ها!!

اگر چه حرمت همه شان را نگاه می دارم وروزی صادقانه دوستشان می داشتم

اما...

تندی ام را حمل بر بی ادبی ندانید..که دلم شکسته است...

قلمم رد چشم هایتان را می بوسد


با احترام

صنم


26/اردی-بهشت-/1391