آسان؛سخت است!

لحظه هایت را کنار می زنی

کودکی هایت را پشت سر جا می گذاری

تا که قد بکشی!

آنقدر که دستت به آرزوهایت برسد

تاب حرف های گفته را نداری،

اما می دانی "دیوار"ماندنی نیست!

در سرزمین ِ تو

مجالی برای تکرار نیست،

هر لحظه..

لحظه ایست برای رستن ِ پر عشوه ی نگاهت!

پاییز پدر سالار!

راه می روم کوچه های تنهایی پاییز را و تمام بی وفایی های درختان را زیر پا می فشارم

تا صدای سوزشان طنینی...نوایی...آهنگی... به لحظه های مسکوتم بدهند.

"اینجا بدون من"

اینجا بدون "تو"

"هرجایی" هستم و نیستم!!!

حس نمیدانم غریبی که مرا وا می دارد تا در این بهبوهه ِ روابط پر از خالی ِ خانوادگی!دست به قلم ببرم و اشک بریزم

برای خودم..و صرفا برای خودم،

وقتی که تنهایم!

به عشق ها ی دور و بر هم دیگر اعتمادی نیست!!

احتیاج می بینم به پیش آقای تقدسی بروم و کتاب فروشی کوچکش را بزرگ ببینم،

احتیاج می بینم تا تمام قفسه ها را جا به جا کنم تا بلکه

چیزی!!!...کتابی....نوشته ای...جلدی....عکسی ..مرا به خودم فید بک!بزند

آرام بگیرم ...فقط صرف اینکه گمان کنم هنوز همان صنم هستم

گمان کنم مالیخولیای "صد سال تنهایی" در رگانم جاری ست

گمان کنم "کویر" دوباره به همان اندازه در وجودم تاثیر خواهد گذاشت که 5 سال پیش!

خیال کنم!... هنوز تمام انهایی را که دوست می داشتم فراوان دور و برم می بینم!

فراوان نرگس ناب! می بینم

فراوان اعظم ِ بکر!می بینم...فراوان فریبای زلال! می بینم

فراوان لیلی ِ قصه می بینم

 و همه شان یک جا برایم دست تکان ندادند و نرفته اند...!!

درد دارد وقتی یک جا از زندگی ات کنده شوند و بروند...آن هم به جاهای دور!

هستند و نیستند...مثل این روزهای من در خیابان های غریبه

و او می گوید پیشانی نوشتت بوده ... مقدری به این تنهایی ِپاییزی!

عجب این پاییز آبستن حوادث عجیبی ست  برایم،

همه ی "مهم ترین" هایم سر از نا کجا در اوردند.

مهم ترین راه های زندگی ام..مهم ترین دوستان زندگی ام..مهم ترین اتفاقات زندگی ام....

معبودا تو که تازه بر من راه رفتن بر روی تفکرات مردم را در شیک ترین عابر پیاده ها یاد داده بودی!

مگر نگفتی راه برو؟

چگونه قدم بردارم  وقتی گرگ های درنده ی تنهایی در وجودم زوزه می کشند؟؟؟؟

که اگر این زمستان نمی خواست از پس دردهای قشنگ! پاییزی سرک بکشد هرگز تاب تحمل این روزها را نداشتم

می گذاشتم می رفتم جایی که همیشه اردی-بهشت داشته باشد...

خدایا باز هم نوشته ام به بخشندگی تو ختم شد؟راهی روشن نشانم ده

تا تن به به این قد کشیدن ِ تنهایی!ندهم

کوتاه نمانم روزگارم را در ساعت های محدود ِ خوابیده

معبودا...؟