زمستان بی تو...

سقفی در من چکه می کند...

از پس تجربه های سفید!

و ذهنم می لغزد روی یخ زدگی های احساس...

مانده ام در راه...!!!

.

.

.

اینجا قطب جنوب است

و هیچ آهنرباییی! نیست تا قطب شمال را نشان ام دهد،

اینجا همه چیز جنوب!است

من و لباسهایم

مردم و خانه هایشان

ذهنیت سرما خورده مان

.

طراوت بودن را محک می زنم

در سرمای منفی ِ"احساس"

و همچنان

به استحکام زمین دل خوش کرده ام..

چه سود؟

این روزها زود دیر می شود...

روزهای  کوتاه ِ زمستان!

جایت خالی "لیلی" جان

منتظرتم تا بیایی و

با آفتاب ِظهر  زمستان پیاده روی کنیم،

می دانم عاشق ظهر زمستانی  هستی:)

ادمک ِ برفی!

سقف دلم تَرک برداشته،

و من

می ترسم...از برفی که در راه است!!!


نکند ویران شود خانه ات؟

.

.

.

بشتاب از جنس داغ ِ لحظه ها


تاب سرما ندارم!


-این اخرین برفی ست که آدم برفی اش آب می شود-


اگر نیایی


یادداشت جدید!

یادداشت های جدید می توانند زیاد باشند؛

اما مهم اینست حرف های جدید زیاد باشند

....

حرف خاصی ندارم!

هنوز همان صنم هستم


کمی تو رفته!

و کمی خورده شده

اندیشه های کهنه...

سن و سال گریخته

سواد آب برده

نشاط خوابیده

پالتوی  کوک خورده

پاهای تاول زده

کتاب های خط خطی

عکس های خاکستری

نوشته های قدیمی

...

با این اوصاف پُرم از زندگی!


 "از گذشته ادبی ایران" که گذر می کنم روحم آرام می گیرد


پس چه فرقی می کند

رژ صورتی رنگی بخرم و بچسبانم روی لبهایم تا که شاد تر جلوه دهم؟

چه فرق می کند حرف های "شیرین"را  گوش دهم و عکس هارا دوباره چاب دهم؟

چه فرق می کند دکتر شریعتی را فراموش کنم و سراغ نیچه بروم؟

آن زمان که ما نیچه می خواندیم

مثل امروزها "نیچه" مد نبود؟

حالا خجالت می کشیم از او حرف بزنیم...

می ترسم این"بی غم های هفتادی!" فکر کنند صنم هم دنبال مد! است

نه جانم


صنم هنوز همان صنم است

با یک گنجه ی قدیمی

از بهترین دوران

چیزهای باارزشی که همیشه یادم می ماند

و چه احساس پختگی بهم دست می دهد وقتی این حرف ها را اینجا تایپ می کنم

بداهه می روم خط بعدی!

اینطور که نمی شود زندگی کرد

باید بیایی تا زندگی ام را معنی دهی

ای عشق؟

همه منتظر تو اند:)

....





عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش

ماسک شادی گذاشته ام تا بلکه وقت دیدارت پی نبری به عمق غم های دور چشمم!

دوست جانم؟غم من همه از نبودن عشق است

عشقی که انقدر به شکوه بر خواستمش

دریغ از کمی ملاتفت!

و اندیشیدن به اینکه:شاید به قول استاد من در 35 سالگی عاشق شدم!

مگر می شود؟

و او می گوید ادم ها هر 4 سال یک بار می توانند عاشق شوند...

ذوقی کودکانه ته دلم جولان می دهد

و امید به سالها....که چند تا 4 سال می گذرد و

من آیا طلسم می شکنم؟

یک سال

دوسال

سه سال

...